تمام تلاشم را كردم كه يادم برود امروز ١٥ شعبان است. يادم برود كه اميد دارم وجود داشته باشي، كه پسوورد همه اكانت هايم قصه ي تو را مي گويند.
سعيم را كردم حتي به كسي تبريك هم نگويم امروز را، جز يك نفر آن هم از روي ادب اجباري ام.
فراموشي گاهي آرام مي كند آدم ها را.
خواستم يادم برود چقدر با تو حرف زده ام. چقدر صدايت كرده ام. مي داني چرا؟ چون خواستم نااميدي يادم برود. چون از صدا كردنت نااميد شده بودم.
نمي دانم چطور مي توان كسي را حجت خدا روي زمين دانست وقتي حتي صداي فرياد دوستدارانش را هم پاسخ نمي دهد.
سعيم را كردم حتي به كسي تبريك هم نگويم امروز را، جز يك نفر آن هم از روي ادب اجباري ام.
فراموشي گاهي آرام مي كند آدم ها را.
خواستم يادم برود چقدر با تو حرف زده ام. چقدر صدايت كرده ام. مي داني چرا؟ چون خواستم نااميدي يادم برود. چون از صدا كردنت نااميد شده بودم.
نمي دانم چطور مي توان كسي را حجت خدا روي زمين دانست وقتي حتي صداي فرياد دوستدارانش را هم پاسخ نمي دهد.
تمام اين سعي ها را كردم اما نشد.
غروب روز تولدش باز صدايش كردم و مدد خواستم. دوباره گفتم سلام الله الكامل التام.
دوباره گفتم اشهد انك الامام المهدي قولا و فعلا.
دوباره دست هايم را دراز كردم.
دوباره از او كاسه اي آب خواستم كه بريزد روي اين آتش بي رحمي كه در سينه ام زندگي مي كند.
دوباره شدم يك مهاجر اميدوار.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |