درخت بخشنده
آمده ام هال. چيزي كه داشت مي جوشيد باقالي بود. مادرم آورده روي ميز با سركه و سماق و گلپر. باران قطع شده است. ما آراميم. همه چيز آرام است. حتي ماهي قرمزي كه از عيد مهمان ما شده هم با آرامش شنا مي كند. مهم نيست من درونم مثل بيرون پنجره طوفان بدي را به دوش مي كشد، آيا اين انتهاي خوشبختي است؟ اين آرامش دليلي محكم براي حضور نگاهِ خدا نيست؟
- مي خواهم مادي شوم. مادي محض. ديگر به هيچ قدرت بي نهايتي فكرنخواهم كرد. به هيچ اجابتي اميد ندارم ديگر به هيچ چيز و هيچ كس متوسل نخواهم شد.
- خدايا! چرا هر كس از تو دم زد به من ظلم كرد؟
-هواي تهران خوب است، پيانو تمرين مي كنم و مي روم سركار، جمعه ها هم اسكواش مي روم. سرم گرم است و براي خودم خوشم.
- چقدر خوب مي شد اگر مي توانستم با حقوقم فقط برم سفر. تنها و با يك كوله پشتي.
-هفت هشت ماه است مشهد نرفته ام در صورتي كه مطمئن بودم يك ماه هم طاقت نمي آورم، انسان به همه چيز عادت مي كند.
- انقدر شيريني مي خورم احساس مي كنم در يك قدمي ديابتم.
- اين پرنده اي كه از ٩ شب در حياطمان چهچهه مي زند.. يادآور ارديبهشت ٦ سال پيش است برايم كه تا نيم شب روي ميز ناهار خوري پر از كتاب براي كنكور مي خواندم. يك نفس و خستگي ناپذير. چقدر آن روزها دورند. انگار خاطرات مادربزرگم هستند.
اين روزها خوبم. اما وقتي تنها مي شوم با خدا دعوا مي كنم. درست مثل يكي از شاگردهايم كه يك روز فقط آمد كلاس. خيلي عصبي و هيستريك بود. اصلا منطق نداشت. ماشين مي خواست و مي گفتم الان نه بعد از كلاس مي دهم. او هم داد مي زد و سرخ مي شد. تهديدم كرد و گفت تلويزيون كلاس را خاموش مي كند. دستش نمي رسيد حتي پروژكتور را دست بزند. من هم خنديدم و گفتم باشه خاموش كن. واقعا خنديدم. بعد به خودم خنديدم. انگار رابطه من و خدا هم همين شده بود. خنديدن من به قيل و قال جاهلانه اش مثل خدا بود. انگار آن كودك فقط به خاطر اين آمده بود كه من خودم را در او ببينم. من با خدا زياد دعوا مي كنم. گله مي كنم كه مگر خودت نگفتي حجاب داشته باش تا قلب هاي مريض سمتت نيايند. پس چرا اين روزها قلب هاي مريض براي مزاحم شدن همان هايي را ترجيح مي دهند كه حرف تو را گوش داده اند، همان هايي كه با تو معامله كرده اند.
با خدا دعوا مي كنم و مي گويم مگر خودت از اجابت نگفتي در كتابت؟ چرا اميد مي دهي وقتي اجابتي نيست؟ چرا هر كس به من ظلم كرد تو ايستادي و نگاه كردي؟ با خدا دعوا مي كنم و مي گويم چرا مواظب ستايش قريشي نبودي و گذاشتي اينطور سرنوشتش فجيع باشد. مگر او چه گناهي كرده كه نجاتش ندادي؟ چرا هر چه معجزه بود قرن هاي پيش براي پيامبرانت خرج كردي؟ ما مردم اين عصر چه گناهي كرديم؟ شايد خدا فقط ما را نگاه مي كند و منتظر است قيامت شود و عذابمان كند. شايد تو همان حسابگري هستي كه بچگي ما را از آن ترساندند. هماني كه به تعداد موهاي بيرونمان گناه مي نويسد آويزانمان مي كند. .
خداي نجات دهنده كجاست؟ گاهي به اين فكر مي كنم شايد هرگز اخلاص را درك نكنم. يوسف بود كه اخلاص داشت. اگر نه هر شب در زندان با خدا دعوا مي كرد. منت مي گذاشت كه من از گناه دوري كردم اما تو حتي از زندان نجاتم هم نمي دهي.رگاهي به اين فكر مي كنم يك بنده ي مزخرفم. لياقت نگاه خدا را هم ندارم.به خاطر همين هر وقت راهم به كوچه ارغوان كج مي شود، نگاهم را از آن گنبد نقره اي مي دزدم و به زندگي ام مشغول مي شوم. من مشغولم. مشغول زندگي.
مگر مي شود؟
مگر مي شود دلم شكسته باشد، زير باران باشم، رجب باشد، اذان ظهر بگويند و دعاي يواشكيِ ته دل من با دست هاي خودِ خدا مستجاب نشود؟
مگر مي شود؟
مگر مي شود اين روزها بدون نشانه اي تمام شوند؟
خدايا
نگاهم كن. تا به حال اين قدر پشيمان از كرده هايم، صدايت كرده بودم؟ به همين باران شبانه قسم كه نه..
خدايا .. هميشه بهترين را برايم گذاشتي. هر چه بدي بود خودم كردم. هر چه سركشي و غرور بود از من بود. خودت را مي خواهم . خيرت را مي خواهم. و اين دعاي هر روز و شبم را. خدايا.. چقدر تو صدايم كردي و مهربان بودي برايم. چقدر دستم را گرفتي و من خودم را به نديدن زدم. چقدر من گناه كردم و تو عيب هايم را پوشاندي. پروردگارم. يا من ارجوه لكل خير.. شيريني اجابت را بريز روي لبهاي تشنه ام...
آمده ام هال. چيزي كه داشت مي جوشيد باقلا بود. مادرم آورده روي ميز با سركه و سماق و گلپر. باران قطع شده است. ما آراميم. همه چيز آرام است. حتي ماهي قرمزي كه از عيد مهمان ما شده هم با آرامش شنا مي كند. مهم نيست من درونم مثل بيرون پنجره طوفان بدي را به دوش مي كشد، مهم نيست .. مگر اين انتهاي خوشبختي نيست؟ اين آرامش، دليلي محكم براي حضور نگاهِ خدا نيست؟
سعيم را كردم حتي به كسي تبريك هم نگويم امروز را، جز يك نفر آن هم از روي ادب اجباري ام.
فراموشي گاهي آرام مي كند آدم ها را.
خواستم يادم برود چقدر با تو حرف زده ام. چقدر صدايت كرده ام. مي داني چرا؟ چون خواستم نااميدي يادم برود. چون از صدا كردنت نااميد شده بودم.
نمي دانم چطور مي توان كسي را حجت خدا روي زمين دانست وقتي حتي صداي فرياد دوستدارانش را هم پاسخ نمي دهد.
تمام اين سعي ها را كردم اما نشد.
غروب روز تولدش باز صدايش كردم و مدد خواستم. دوباره گفتم سلام الله الكامل التام.
دوباره گفتم اشهد انك الامام المهدي قولا و فعلا.
دوباره دست هايم را دراز كردم.
دوباره از او كاسه اي آب خواستم كه بريزد روي اين آتش بي رحمي كه در سينه ام زندگي مي كند.
دوباره شدم يك مهاجر اميدوار.
زنگ زد به موبايلم. جاي عكسش يك كاريكاتور زشت از چهره اش بود. من برنداشتم.
- سكانس دوم
ديدمش. يادم نيست چه حرف هايي زديم.
- سكانس سوم
داشتند مي بردندم به اتاق. يك اتاق بدون پنجره يا شايد با يك پنجره كوچك اندازه كف دست. اتاق نور كم رنگ آبي و سبزي داشت و يك تخت گوشه اش بود. هزار جور دستگاه دور و برم بود يكي از يكي عجيب تر. مي دانستم براي بيشتر زنده ماندن بايد روي اين تخت بخوابم. بايد بشوم عروسك همه ي اين هيولاها. خودم را آماده كرده بودم. يكي همراهم بود كه نفهميدم كه بود، شايد پدرم. يك پرستار يا دو پرستار هم بالا سرم بودند. روي تخت دراز كشيدم و پرستار چيزي در دهانم كرد. مثل اين بود كه دهها كيسه فريزر را در دهانم چپانده باشند. پلاستيك چسبيد به دهانم. داشتم خفه مي شدم. نمي توانستم حرف بزنم. حتي نمي توانستم آب دهانم را قورت دهم. مي دانستم قرار است درد بكشم و ناله كنم. اما اين لعنتي حق ناله كردن را هم از من گرفته بود. همه چيز آماده بود به بدنم وصل شود و درمان را شروع كند. يك لحظه خودم را بعد از درمان تصور كردم. يك اسكلت با چشم هاي باز، بي مو، وحشتناك، كه در انتظار مرگ است. اگر قرار است بميرم چرا بايد اين بلا را سر خودم بياورم؟ فقط براي يك ماه بيشتر نفس كشيدن؟ از آن شيشه ده ها نفر مي آيند و با ترحم و اشك وضعيت اسف بارم را مي بينند و وقتي مردم، مي گويند راحت شد، خيلي درد كشيد. روي سقف چهره و بدن برهنه ي استخواني ام را ديدم. در يك لحظه انگار هر چه نيروي از دست رفته داشتم از كائنات جمع كردم و آن موجود پلاستيكي را از دهانم بيرون آوردم و سوزن ها را از دستم بيرون كشيدم. از تخت پريدم پايين و فرار كردم. دلم مي خواست روزهاي آخرم را زندگي كنم.
سه سكانس خواب ديشبم بود و طبيعتا از صبح حال عجيب و بدي دارم.